انترناسیونال است نجات ِ انسان‌ها


صفحه یِ اصلی  |   نشریات  |   کتاب‌خانه  |   آرشیو  |   پیوندها  |   تماس

2007-12-14

۱=۱نیست

معلم پای تخته داد ميزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسيها
لواشک بين خود تقسيم می کردند
وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اينکه بيخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پايان
تساويهای جبری را نشان می‌داد
با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاريک
غمگين بود
تساوی را چنين بنوشت : يک با يک برابر است
از ميان جمع شاگردان يکی‌برخاست
هميشه يک نفر بايد بپاخيزد...
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسيد : اگر يک فرد انسان ، واحد يک بود
آيا يک با يک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سيه چرده که می ناليد پايين بود؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
اين تساوی زير و رو می شد
حال می‌پرسم يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گرديد؟
يا چه‌کس ديوار چين‌ها را بنا می‌کرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار فقر خم می‌گشت؟
يا که زير ضربه شلاق له می‌گشت؟
يک اگر با يک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت :

بچه‌ها در جزوه‌های خويش بنويسيد:
يک با يک برابر نيست.......

2006-11-27

توفان را آزار نده
کشت‌زارم را نمی‌توانی ویران کرد.
من ناخن‌هایم را
به گاوآهن‌م بسته‌ام
و فردا را
بوته بوته
در سنگ‌لاخ ِ جلگه کاشته‌ام.
ریشه‌ها پا گرفته‌اند
و کودک‌ان‌م
در انتظار ِ فصل ِ درو
تیغه یِ داس‌هاشان را
صیقل می‌دهند.

بیهوده فصل را سرافکنده می‌کنی
نه گردباد، نه سیل
نه خشک‌سال، نه ملخ
هرگز حریف ِ کشته‌هایم نیست.
من جو یِ رگ‌هایم را
تا پا یِ هر بوته‌اش کشانده‌ام
و قلب‌م را سایه‌بان‌ش کرده‌ام.
غوغا یِ نگاه‌م
پرنده‌گان ِ مهاجم را می‌هراساند.
ساقه‌ها خوشه بسته‌اند
و کودک‌ان‌م
در انتظار ِ فصل ِ درو
تیغه یِ داس‌هاشان را
صیقل می‌دهند.

تفنگ‌ت را آزار نده
دهان‌م را نمی‌توان‌ی بست.
آرزوهایم
با کشته‌هایم می‌رویند
و آسمان ِ کهنه
پوست می‌اندازد.
من، از هم‌اکنون
در نفس‌ها یِ جلگه
آوازها یِ جشن ِ خرمن را می‌شنوم.
خوشه‌ها می‌رقصند
و کودک‌ان‌م
در انتظار ِ فصل ِ درو
تیغه یِ داس‌هاشان را
صیقل می‌دهند.

Labels: ,

چه‌کسی می‌گوید
سرتاسر فصل را
باید
چون تگرگ‌ها یِ خون‌ین
بر بام ِ کوه‌ستان‌ها بارید؟
چه‌کسی می‌گوید
خرمن ِ کهکشان
در دشت‌ها یِ خالی یِ شب
نباید شد؟
این مردمان ساده
می‌توانند
ابرها یِ سرب‌ی بی‌باران را
از جلگه یِ آسمان بروبند؛
حلقه‌ای از بافت‌ه‌ها ی ذرت و میخک
بر گردن نسیم بهاره
بیاویزند؛
و ستاره‌ها را
حتا اگر شده با گل‌میخ
بر سینه یِ آسمان بدوزند

چه‌کسی می‌گوید
پرده یِ تودرتو یِ تاریک‌ی را
به سرپنجه نمی‌توان درید؟
ما، هم‌این مردمان ساده
هر شب
ماه را به شب‌نشین‌ی
و هر صبح
خورشید را به صبح‌انه
دعوت می‌کنیم
و با هم‌این دست‌ها یِ ساده‌مان
آینده را
خشت خشت برپامی‌داریم

هرچه می‌گوئی، بگو
اما نگو که کودکان پابرهنه یِ ما
بی‌فردا یند

Labels: ,

می‌خوانم
با حنجره‌ای کبود
تاول‌ها یِ دل‌م را و
دست‌ان ِ قارچ خورده‌ام را،
و کاکل ِ باد
معطر می‌شود.
می‌نوازم
غم‌پرده‌ها یِ قدیم‌ی را و
امیدها یِ تازه‌ام را،
با نی‌لب‌ک‌ی
که چشمه یِ خون است؛
و دیری نمی‌گذرد
که سیل‌آب
از «ریوگرانده» می‌گذرد!

Labels: ,

فلات‌ی بی‌باران
با علف‌چراها یِ قحطی‌زده‌اش
و گله‌ای
پراکنده
که در جست‌وجو یِ خاربن‌ی دندان‌گیر
بر خاک ِ پوک ِ سرخ ِ سوخته‌اش
پوزه می‌مالد
و چوپان بچه‌ای بی‌لبخند
که با نی‌لب‌ک‌اش
چهار ترانه یِ غم‌گین را
پی‌درپی می‌نوازد

مرگ‌ی ساده و پردرد
در طبیعت‌ی زیبا و فقیر،
این است تمام ِ سهم ما
از تمام‌ی یِ بولیوی!

Labels: ,

قدیم‌ی ام من
نه چون عتیقه‌ای با نگارها یِ کبودش؛
قدیم‌ی
چون خلیج، کویر، کوه‌ستان
و مردم ِ سرزمین‌م
که هم‌واره در پستو یِ رویاهاشان
دشنه‌ها یِ خشم‌ی تازه را
برق می‌اندازند
و در گلوشان آفتاب‌ی یست
که سحر را انتظار می‌کشد.

کهنه ام من
نه چون کتیبه‌ای در معبدی متروک؛
کهنه
چون عطر ِ نان، آواز ِ آب
و فریاد‌ها یِ نژادم
که هم‌واره تازه اند.

Labels: ,

2006-09-12

تلخ می‌گریم که غم از چهار سو می‌وزد.
به جرم فریاد
دست‌ها ی شوهرم را هنگام کار در خرمن‌جا
دست‌بند زدند.

«تحریک می‌کنی، ها؟
بی همه چیز!»

به خاطر نغمه‌ها ی پر دردم
از مزرعه اخراجم کردند

«زبونت خوب دراز شده،
موش مرده!»

و زاغه ی فکسنی‌ام را
به بهانه ی تفتیش
زیر و رو کردند

«زیر دامنت چی قایم کردی؟
در آر ببینم!»

بچه ی تو ی دلم
تنها کسی است که برایم مانده.

-اورلاندو!
دلم تنگه
یه پنجه گیتار برام می‌زنی؟
-روم سیاه، ماریا
سیم سازم پاره شده!

تلخ می‌گریم
که غم از چهار سو می‌بارد.
به عنوان مدرک
شال سرخم را جلب کردند
به بهانه ی محاصره
بوته‌ها ی گوجه‌فرنگی‌ام را
لگد کردند
به نام قانون
توی تابه‌ام شاشیدند
و به قصد عبرت
سقف زاغه‌ام را
آب‌کش کردند.
سوز غروب پاییز
زنبور وار می‌گزد.

-خواکین!
دلم تنگه
یه دهن بیا!
-چی بخونم، ماریا
با کدوم حنجره؟

تلخ می‌گریم
که غم از چهار سو می‌تازد.
شوهرم حبس است
کیسه‌ام خالی
خاکستر اجاقم سرد
و آردی برای پختن نیست.
این ابرها
گویا هوای باریدن دارند
امشب حتی
از ستاره هم خبری نیست
و از همه بدتر
گیتار همسایه نیز خاموش است.

-پابلیتو، پابلیتو!
دلم خونه
تو یه چیزی بگو!

Labels: ,

2006-08-27

من زنی معدن‌زادم
روی کپه‌ای زغال
دنیا آمدم
بند نافم را
با تیشه بریدند.
توی خاکه‌ها و نخاله‌ها
لولیدم
با پتک و مته و دیلم
بازی‌کردم
و با انفجار دینامیت
بزرگ شدم.
مردی از تبار معدن‌کاران
جفتم شد
کودکی از جنس معدن زائیدم
سی سال آزگار
زغال‌شویی کردم
و زخم معدن
تنها پس‌اندازی است که دارم.

***

من زنی معدن‌زادم
پدرم
زیر آواری مدفون شد
مادرم
توی غربالش خون بالا آورد
خواهرم را
چرخ‌های واگنی له کرد
برادرم
از روی نقاله پرت شد
و شوهرم را
خانه‌نشین کرده؟
یک عمر
لقمه لقمه از دهنم زدم
و پشیز پشیز اندوختم
تا شاید
یک‌تا پسرم
وقتی بزرگ شد
کاره‌ای بشود.
اما، حالا
یک هفته‌ای است که او
هر کله‌ی سحر
شن‌کش به دوش می‌گیرد
و به پای هم‌سالان
در جستجوی کار
راه «دهانه‌ی شیطان» را
امیدوار می‌رود و
غم‌گین می‌آید.
این کوله‌بار فقر
تنها میراثی است که به او رسید.

***

من زنی معدن‌زادم
با باروت و دینامیت
بزرگ شدم
لهجه‌های سکوت را
خوب می‌فهمم
رگه‌های عصیان را
می‌شناسم
خوب می‌دانم، انفجاری در پیش است.
بگذار موسمش برسد
وقتی که زمزمه‌ها فریادی شد
خواهی دید
که چه‌گونه از گیسوهایم
صدها فتیله می‌سازم
و ز قلبم
چماق!

***

من زنی معدن‌زادم
گهواره‌ام، کوچه‌ام، وطنم معدن بود
و بی‌شک
گورم نیز.

Labels: ,

2006-07-16

-پسرم!
هیچ می‌دانی
که میان عرق‌های تن ما و
آب دریاها
چه شباهتی است؟
-نه پدر
فقط می‌دانم
که آب دریاها سرد است
و عرق تن‌ها داغ
-و؟
-می‌دانم که آب دریاها
رنگ آسمان دارد
و عرق تن‌ها
رنگ خاکه‌ی سرب
و...
-تو تفاوت‌ها را می‌گویی، کوچولو!
من شباهت‌ها را پرسیدم.
-اما این قصه را، پدر
هنوز برایم نگفته‌ای.
-می‌گویم
اما این قصه نیست، یادت باشد
این سرگذشت رنج است
این رنج‌نامه‌ی كار است،
می‌دانی؟
آب دریاها
در حرارت خورشید
تبخیر می‌شود،
زان پس
ابری در آسمان و
بارشی بر زمین
تا طبیعت بشکوفد: هم‌چون گل سرخی در کوهستان.
و عرق تن‌ها نیز
در کوره‌ی رنج
دود می‌شود،
و زان پس
رعدی در تاریخ و
توفانی در زمان
تا جامعه بشکوفد: هم‌چون پرچم خون‌رنگی در میدان.
هم از این‌جا است
که دریاها و تن‌ها
هر دو، جزر و مد دارند
گاه آرام و گاه خشماگین
-من گل‌های سرخ را، پدر
بسیار دوست می‌دارم.
-آفرین پسرم!
وقتی دریابی
که در کجای زمان ایستاده‌ای
آن‌گاه
با تمام وسعت قلبت
پرچم خون‌رنگ را نیز
دوست خواهی داشت.

Labels: ,

2006-06-25

دشمنتو بشناس
براش فرقی نمی‌کنه چه رنگی هستی
به شرطی که براش کار کنی فقط؛
براش فرقی نمی‌کنه چه قدر در بیاری
به شرطی که برای اون بیشتر درآری؛
براش فرقی نمی‌کنه تو اتاق بالائی کی زندگی کنه
به شرطی که خودش صاحبخونه باشه؛
می‌ذاره هرچی دل تنگت می‌خواد بر ضدش بگی
به شرطی که فقط بر ضدش عمل نکنی؛
دم از ستایش بشریت می‌زنه
اما معتقده که ماشین از آدم گرون‌تر تموم می‌شه؛
باهاش چونه بزن
می خنده و سرت کلاه می‌ذاره؛
جلوش واستا
به تخمش هم نیست؛
اما تموم دنیا رو به آتیش می‌کشه
تا یه شاهی شو از دست نده؛

Blach Devart 1968

2006-06-13

بابا مورچه و ننه مورچه فرزندانشان را اطراف خود جمع کردند تا به آنها درس زندگی بدهند، بابا مورچه حرفش را با این جملات شروع کرد بچه های من سعی کنید در زندگی مورچه باشیدهیچ گاه از قوانین و مقررات مورچه بودن جدا نشوید بچه مورچه ها پرسیدند چکار باید بکنیم که شایسته ی لقب مورچه باشیم؟ بابا مورچه جواب دادما را سرمشق زندگی خود قرار دهید...همان کارهائی که ما می کنیم شما هم همان کار را بکنید بچه مورچه ها هم همین کار را کردند...زمستان آذوقه جمع کردند و آنها را توی لانه هایشان در زیرزمین گذاشتند زمستان گرفتند خوابیدند وقتی موقعش رسید تخم ریزی کردند و نسل جدیدی تحویل اجتماعشان دادند یکروز دوباره بابا مورچه و ننه مورچه بچه ها را جمع کردند بابا مورچه گفت بچه های من دیگر پیر شدم. دارم میمیرم...من از شما کمال رضایت را دارم -شما مورچه حقیقی شدید همان که من می خواستم...هیچکدام از شما از مقررات مورچه بودن تجاوز نکردید...خداوند حفظتان کند و عاقبت به خیر بشوید بچه مورچه ها جواب دادند ما کاری نکردیم...هرکاری شما کردید ما هم انجام دادیم

* * *

بابا ماهی و ننه ماهی بچه هایشان را اطراف خود جمع کردند و به آنها درس زندگی دادند، بابا ماهی حرفهای خودش را با این جملات شروع کرد بچه های من در زندگی خود سعی کنید ماهی باشیدهیچوقت از قوانین ماهی بودن عدول نکنید بچه ماهی ها پرسیدند چکار کنیم که ماهی باشیم؟ و افتخار لقب ماهی بودن پیدا کنیم؟ رفتار ما را سرمشق خود قرار دهید هر کاری که من و مادرتان می کنیم شما هم بکنید...تنها کار درست همینه بچه ماهی ها همین کارها را کردند ماهی کوچکتر را خوردند و خاویار ریختند و تولید نسل کردند مدتی گذشت باز هم بابا ماهی و ننه ماهی بچه ها را اطراف خود جمع کردند بابا ماهی گفت بچه های من شما دیگه بزرگ شدین. ما با خیال راحت میمیریم من از شما ها ممنونم که از مقررات ماهی بودن تجاوز نکردید. خدا را شکر که زحمت ما به هدر نرفت و شما فرزندان خلفی بودبد. خداوند شما را حفظ کند و عاقبت به خیر بشوید

* * *

بابا اردک و ننه اردک بچه هایشان را اطراف خود جمع کردند و به آنها درس اردک بودن یاد دادند بابا اردک گفت فرزندان من سعی کنید اردک باشید بچه ها پرسیدند چکار کنیم که اردک باشیم؟ خیلی آسان است ما را سرمشق خود قرار بدهید هر کاری که ما می کنیم شما هم انجام بدین بچه اردک ها هر کاری که بابا و ننه شان می کردند انجام دادند. صدای واک...واک درآوردند...در آب شنا کردند. توی خشکی راه رفتند...جفت گیری کردن. تخم گذاشتن. روی تخم خوابیدند و جوجه در آوردند یک بار دیگر ننه اردک و بابا اردک گفت بچه های من شما ها دیگه بزرگ شدید هر کدام یک اردک هستید از شما ممنونم که حرف های مرا گوش دادیدف خداوند از شما راضی باشه بچه اردک ها جواب دادند ما کاری نکردیم هر کاری شما انجام دادید ما هم همان کار را کردیم

* * *

بابا سگه و ننه سگه توله های خود را اطرافشان جمع کردند می خواستند به آنها درس زندگی بدهند بابا سگه در خاتمه درسش گفت توله های عزیزم در زندگی سعی کنید سگ باشید. از قوانین اجتماع خودتان منحرف نشوید توله سگ ها پرسیدند برای اینکه سگ باشیم چه کار باید بکنیم؟ بابا سگه جواب داد از ما سرمشق بگیرید. هر کاری ما می کنیم شما هم تقلید کنید توله سگ ها بابا و ننه را سرمشق قرار دادند...پارس کردند. نگهبانی نمودند و به صاحبانشان وفادار ماندند...جفت گیری کردند و بچه دار شدند یک روز دیگه بابا و ننه سگه بچه ها را حمع کردند بابا سگه گفت بچه های عزیز شما سگ های خوبی شدید...ما داریم می میریم ولی خوشحالیم که زحمات ما بیهوده نبوده و شما سگ های واقعی بار آمده اید. ما از شما خیلی ممنونیم توله سگ ها جواب دادند ما کاری نکردیم. همان هائی را که یادمان دادید انجام دادیم

* * *

گاو، الاغ، شتر، فیل، مار، نهنگ، گوسفند و خلاصه تمام حیوانات روی کره زمین به بچه های خود سفارش می کنند در زندگی سعی کنند همان که خلق شده اید باشید بچه ها هم حرف بزرگترها را گوش می دهند و از حرکات و رفتار بابا و ننه شان تقلید می کنند و همان می شوند که آنها خواسته اند و هنگام مرگ هم بابا و ننه ها راضی و ممنون از دنیا می روند

* * *

بابا آدم و ننه آدم بچه هایشان را اطراف خود جمع کردند تا به آنها درس آدمیت بدهند بابا آدم گفت بچه های من در زندگی آدم باشید. هیچ وقت از قوانین آدمیت منحرف نشوید بچه ها پرسیدند چکار بکنیم که آدم بشویم؟...راه و رسم آدم شدن چی یه؟ همین کارهائی را که ما می کنیم شما هم انجام بدین و مثل ما زندگی کنین بچه ها پا به پای باباشون پیش رفتند. آنها را سرمشق قرار دادند و حرکات و رفتار آنها را مو به مو تقلید کردند. از نظر اخلاق هم درست شبیه پدر و مادر شدند، موقعی که بابا آدم و ننه آدم مرگشان نزدیک دیدند دوباره بچه ها را جمع کردند بابا آدم گفت حیف از زحماتی که ما برای شما تحمل کردیم...هیچ کدام آنطور که ما می خواستیم نشدید!...شما حق ندارید اسم آدم روی خودتان بگذارید شما از قوانین آدمیت منحرف شدید...ما را رو سیاه کردید. خداوند شما را ذلیل کند بچه ها با تعجب جواب دادند چرا ما را نفرین می کنید...ما که کار اشتباهی انجام ندادیم؟ شما را سرمشق قرار دادیم هر کاری شما کردید...ما هم کردیم...حالا اگر کارهای شما غلط بوده تقصیر ما چیه؟ شما می بایست قبلا خودتان را اصلاح کنید، وقتی آدم خودش فاقد چیزی است چطور میتونه برای دیگران سرمشق خوبی باشه!؟

عزیز نسین

Labels:

2006-05-09

از نبردی سخت باز می گردم با چشمانی خسته، که دنیا را دیده است، بی هیچ دگرگونی اما خنده ات که رها می شود و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید تمامی درهای زندگی را به رویم می گشاید عشق من، خنده ی تو در تاریک ترین لحظه ها می شکفد و اگر دیدی، به ناگاه خون من بر سنگ فرش جاری است بخند، زیرا خنده ی تو، برای دستان من شمشیری است آخته نان را هوا را روشنی را بهار را ار من بگیر اما خنده ات را هرگز تا چشم از دنیا نبندم پابلو نرودا

Labels:

اگر سفر نکنيم اگر مطالعه نکنيم اگر به صدای زند‌گی گوش فرا ندهيم اگر به خودمان بها ندهيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شد هنگامی که عزت نفس را در خود بکشيم هنگامی که دست‌ياری ديگران را رد بکنيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شد اگر بنده‌ی عادت‌های خويش شويم و هر روز يک مسير را بپيماييم اگر دچار روزمر‌گی شويم اگر تغييری در رنگ لباس خويش ندهيم يا با کسانی که نمی‌شناسيم سر صحبت را باز نکنيم مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شد اگر احساسات خود را ابراز نکنيم همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می‌شود و دل را به تپش در می‌آورد مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شد اگر تحولی در زند‌گی خويش ايجاد نکنيم هنگامی که از حرفه يا عشق خود ناراضی هستيم اگر حاشيه‌ی امنيت خود را برای آرزوی نامطمئن به خطر نياندازيم اگر به دنبال آرزوهايمان نباشيم اگر به خودمان اجازه ندهيم برای يک‌بار هم که شده از نصيحتی عاقلانه بگريزيم بياييد زند‌گی را امروز آغاز کنيم بياييد امروز خطر کنيم همين امروز کاری بکنيم اجازه ندهيم که دچار مرگ تدريجی بشويم شاد بودن را فراموش نکنی پابلو نرودا

Labels:

تو گفتی که خورشید بر فراز خواهد شد
بیا برویم
از آن راه های بی نقشه
تا تمساح سبز را که بدان عشق می ورزی از بند برهانیم
بیا برویم
اهانت ها را بروبیم
با ابروانمان که جاروب شده ی ستارگان شورشی تبره است
در شلیک اول، تمامی جنگل
با حیرتی جوان و سرزنده از خواب خواهد پرید
و همان زمان و همان جا گروه روشن آرام
در کنار تو خواهد بود
به هنگامی که صدای تو بادهای چهارگانه را در چهار سو
به چهار بخش مساوی بخش کند
-زمین را، نان را و عدالت و آزادی را-
در آن جا خواهیم بود ما
با آهنگ کلمات هماهنگ در کنار تو خواهیم بود ما
و هنگامی که کار غربال ستمگران
در پایان سفر به انجام رسد
همان زمان و همان جا به عزم نبرد نهایی
در کنار تو خواهیم بود ما
و هنگامی که جانور وحشی گرده ی زخم خورده ی خود را لیسه می کشد
-آن جا که نیزه ی کوبایی بی پروا فرود آمده است-
در کنار تو خواهیم بود ما
با دل های پرغرور در کنار تو خواهیم بود ما
هرگز اندیشه مکن که خون وحدت ما را بتوانند مکید
آن کک های پر زیور و زیب که با عطایای شان به هوا جست می زنند
ما تفنگ های شان را می خواهیم
گلوله های شان را
و صخره ی سنگی را
و نه هیچ چیز دیگری
و اگر آهنی ایستاد در راه و در برابر ما
ململی از اشک های کوبایی طلب می کنیم
که با آن استخوان های پارتیزان های مان را بپوشانیم
در سفری این چنین که به تاریخ آمریکا می کنیم
همین و نه بیش
ارنستو چه گوارا ترجمه: فریدون فریاد

Labels:

دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بی‌بروبرگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرف‌شنوی از بزرگان، سر‌و‌صدا نکردن در حضور مهمان، سحر‌خیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاق بنگاه‌های خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجه‌ی کلی و نهایی همه‌ی آین‌ها بی‌خبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی است. چرا باید در حالی که برادر بزرگ دلش برای یک نفس آزاد و یک دم هوای تمیز لک زده، کودک را در پیله‌ای از «خوشبختی و شادی امید» بی‌اساس خفه کنیم؟ بچه را باید از عوامل امیدوارکننده‌ی الکی و سست بنیاد نا امید کرد و بعد امید دگرگونه‌ای بر پایه‌ی شناخت واقعیت‌های اجتماعی و مبارزه با آن‌ها را جای آن امید اولی گذاشت.آیا کودک غیر از یاد گرفتن نظافت و اطاعت از بزرگان و حرف‌شنوی از آموزگاران (کدام آموزگار؟) و ادب (کدام ادب؟ ادبی که زور‌مندان و طبقه‌ی غالب و مرفه حامی و مبلغ آن است؟) چیز دیگری لازم ندارد؟ آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت تو هستند بچه‌هایی که رنگ گوشت و حتی پنیر را ماه‌ به ماه و سال به سال نمی بینند؟ چرا که عده‌ی قلیلی دلشان می‌خواهد همیشه «غاز سرخ‌شده در شراب» سر سفره‌شان باشد.آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنه‌اند و چرا گرسنه شده‌اند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تحول و تکامل اجتماعات انسانی به کودک بدهیم؟ چرا باید بچه های شسته‌ورفته و بی‌لک‌و‌پیس و بی‌سر‌وصدا و مطیع تربیت کنیم؟ مگر قصد داریم بچه‌ها را بگذاریم پشت ویترین مغازه‌های لوکس خرازی فروشی‌های بالای شهر که چنین عروسک‌های شیکی از آن‌ها درست می کنیم؟چرا می‌گوییم دروغگویی بد است؟ چرا می‌گوییم دزدی بد است؟ چرا می‌گوییم اطاعت از پدر و مادر پسندیده است؟ چرا نمی‌آییم ریشه‌های پیدایش و رواج و رشد دروغگویی و دزدی را برای بچه‌ها روشن کنیم؟کودکان را می‌آموزیم که راستگو باشند در حالی که زمان، زمانی است که چشم چپ به چشم راست دروغ می‌گوید و برادر از برادر در شک است و اگر راست آن‌چه را در دل دارد بر زبان بیاورد، چه بسا که بعضی از دردسر‌ها رهایی نخواهد داشت.آیا اطاعت از آموزگار و پدر و مادری نایاب و نفس‌پرست که هدفشان فقط راحت زیستن و هرچه بیش‌تر بی‌دردسر روزگار گذراندن و هرچه بیش‌تر پول درآوردن است، کار پسندیده‌ای است؟چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ می‌کنیم و هرگز نمی‌گوییم که چگونه آن یکی «بینوا» شد و این یکی «توانگر» که سینه جلو دهد و سهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا یدهد و منت سرش بگذارد که آری من مردی خیر و نیکوکارم و همیشه از آدم‌های بی‌چاره و بدبختی مثل تو دستگیری می‌کنم، البته این هم محض رضای خداست والا تو خودت آدم نیستی. اکنون زمان آن است که در ادبیات کودکان به دو نکته توجه کنیم و اصولا این دو را اساس کار قرار دهیم:نکته‌ی اول: ادبیات کودکان باید پلی باشد بین دنیای رنگین بی‌خبری و در رویا و خیال‌های شیرین کودکی و دنیای تاریک آگاه غرقه در واقعیت‌های تلخ و دردآور و سرسخت محیط اجتماعی بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد و آگاهانه و مسلح و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد. در این صورت است که بچه می‌تواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و عامل تغییردهنده‌ی مثبتی در اجتماع راکد و هردم فرورونده. بچه باید بداند که پدرش با چه مکافاتی لقمه نانی به دست می‌آورد و برادر بزرگش چه مظلوم‌وار دست و پا می‌زند و خفه می‌شود. آن یکی بچه هم باید بداند که پدرش از چه راه‌هایی به دوام این روزگار تاریک و این زمستان ساخته‌ی دست آدم‌ها کمک می‌کند. بچه‌ها را باید از عوامل «عوامل امیدوار کننده‌ی سست بنیاد» ناامید کرد. بچه‌ها باید بدانند که پدرانشان نیز در منجلاب اجتماع غریق دست و پا زننده‌ای بیش نیستند و چنان که همه‌ی بچه‌ها به غلط می‌پندارند، پدرانشان راستس راستی هم از عهده‌ی همه‌ی کارها برنمی‌آیند و زورشان نهایت به زنان‌شان می‌رسد.خلاصه‌ی کلام و نکته‌ی دوم، باید جهان‌بینی دقیقی به بچه داد، معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیت‌های دگرگون شونده‌ی دایمی و گوناگون اجتماعی ارزیابی کند.می‌دانیم که مسائل اخلاقی از چیزهایی نیستند که ثبات دایمی داشته باشند. آن چه که یک سال پیش خوب بود ممکن است دو سال بعد بد تلقی شود. کاری که در میان یک قوم یا طبقه‌ی اجتماعی اخلاقی است ممکن است در میان قوم یا طبقه‌ی دیگری ضداخلاق محسوب شود.در خانواده‌ای که پدر همه‌ی درآمد خانواده را صرف عیاشی و خوشگذرانی و قماربازی می‌کند، و هیچ اثر تغییردهنده‌ای در اجتماع ندارد و یا سدّ راه تحول اجتماعی است، بچه ملزم نیست مطیع و راستگو و بی‌سروصدا باشد و افکار و عقاید پدر را عینا قبول کند.ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ «محبت و نوع‌دوستی و قناعت» از نوع اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آن‌چه و هرکه ضد بشری و غیر انسانی و سد راه تکامل تاریخی جامعه است کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند.تبلیغ اطاعت و نوع‌دوستی صرف، از جانب کسانی که کفه‌ی سنگین ترازو مال آن‌هاست، البته غیرمنتظره نیست اما برای صاحبان کفه‌ی سبک ترازو هم ارزشی ندارد.

بخشی از مقاله‌ی درباره‌ی کتاب آوای نوگلان. اصل مقاله در مجله‌های نگین(اردیبهشت ۱۳۴۷)و راهنمای کتاب(خرداد ۱۳۴۷) چاپ شده‌است

صمد بهرنگی

Labels: